علما وارثان وحی نبوی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اسراف و بی اعتنایی به نعمتها» ثبت شده است

جلوه هایی از توجه به ظرافتها را در رفتار امام خمینی در ذیل می آوریم...

 

در قبال نعمت های الهی:

عروس امام: اگر می خواستیم غذا جلوی آقا بگذاریم می بایست ظاهرش را می­آراستیم. اگر شکل زیبایی نمی داشت نمی خوردند ولو مزّه اش بسیار خوب می­بود. اما اگر شکلش زیبا می بود می گفتند: حالا می چشم. اگر خوشمزه بود می­خورم. همیشه اگر چیزی برای امام می پختیم سعی می کردیم ظاهرش هم آراسته و زیبا باشد. امام لطافت خاصی داشتند که من خیلی وقتها فکر می‌کنم باید بنشینم آنها را بنویسم. اگر این کار را بکنم، می توان کتابی از لطافت ایشان نوشت!

دختر امام:... یک روز غذایی جلویشان گذاشند که آن را کنار گذاشتند [و بدون اینکه چیزی بگویند از خوردن آن صرف نظر کردند]. من خواستم شوخی کرده باشم، گفتم: آقا چرا کفران نعمت می کنید؟! گفتند: من کفران نعمت می‌کنم یا شما که نعمت خدا را به این روز انداخته اید؟!

در آراستگی:

آراستگی و نظافتی که از جایگاه ایشان انتظار می رود اقتضای خاصی داشت و لذا آقای مصطفی کفاش زاده نقل می کنند: امام بسیار تمیز و مرتّب هستند، تا جایی که اطلاع دارم و از قول دختر ایشان نقل می‌کنم زیرپوش و پیژامه­ی ایشان باید زود به زود شسته شود و از نظر رنگ هماهنگ باشد و اگر چنانچه پیژامه گشاد باشد و یک قدری باز باشد ایشان نمی پوشند، باید همه جای آن یک اندازه باشد و نظم داشته باشد... دستمال ایشان باید اتو شود! پیراهن که رو هست حتماً باید اتو شود، حتّی پیژامه و زیر پیراهن هم باید اتو شود!

در انتخاب پوشش:

دختر امام: امام وقتی که از حسینیه به اتاق می ایند قبایشان جداست، عمامه شان جداست. اگر سه چهار بار حسینه بیایند با آن لباس در اتاق نمی نشینند، بلکه لباسهایشان را در می آورند و تا می کنند، عمامه را رویش می گذارند، یک پارچه سفیدی رویش می کشند و می نشینند. دو مرتبه وقتی به ایشان می گویند: آقا جمعیت هست بفرمایید؛ باز بلند می شوند لباسها را در می آورند، آنها را می پوشند و می روند، یعنی خیلی دقت داشتند در این که هر چیزی جای خودش باشد.

در رعایت احکام:

عروس امام: امام شدیداً از کسی که خلاف شرع انجام می داد ناراحت می‌شدند و خیلی حالشان برانگیخته می شد؛ یعنی اگر یک وقت سر سفره، دست ما از حد مجاز از آستین بیرون می‌آمد تذکّر می دادند.

در رعایت مقرّرات:

(با توجه به این نکته که ایشان رعایت قانون را تکلیف شرعی می دانند)

حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان: به عنوان یکی از خدمتگزارانی که سال‌ها در دفتر امام بودم به جرأت می توانم بگویم در محدوده ی زندگی شخصی حضرت امام هیچ گونه تخطی از مقرّرات دولت اسلامی ندیدم. برای نمونه فیشها و صورت حسابهای مربوط به آب و برق و تلفن و مالیات نوسازی، به مجرّد وصول در اولین فرصت پرداخت می شد.

در خرید فرزندان:

دختر امام: امام به بچه ها پول توجیبی می دادند و بچه ها در خرج کردن پول خود آزاد بودند. روزی گل سری خریدم که به شکل حیوانی بود و آقا وقتی آن را دیدند، گرفتند و گفتند: برو گل سری بخر که به شکل گل باشد!

در حقوق دیگران:

سید حمید روحانی: یک روز در نجف، امام برای برگزاری نماز جماعت خواستند وارد اتاق بیرونی بشوند. کفش کن اتاق از کفشهای مردمی که برای شرکت در نماز جماعت گرد آمده بودند انباشته شده بود، به طوری که جای پا گذاشتن نبود. ما و دیگر روحانیون و بسیاری از فضلا بدون توجه پا روی کفشهای مردم می‏‏‏‏گذاشتیم و رد می‏‏‏‏شدیم و چاره‏ای هم نبود. اما وقتی امام به کفش‏کن رسیدند و آن وضع را دیدند توقف کردند و از پا گذاشتن روی کفش مردم خودداری ورزیدند و دستور دادند کفشها را از سر راه جمع کنند و راه را باز نمایند. تازه خیلی از ما متوجه شدیم که پا گذاشتن روی کفش مردم تصرف در مال غیر است و بدون رضایت صاحب آن، این کار خالی از اشکال نیست.

منبع خاطرات (به ترتیب):

درسهایی از امام: ص73؛ ص74؛ ص72؛ ص73؛ ص55؛ ص79

زندگی به سبک روح الله 64

سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی ج1 ص112

خودمانی: به نظر من از نحوه ی کفش در آوردن بعضی ها می شود تمام شخصیت آنها را دوره کرد! به ظرافتها که هیچ! در چارچوب کارشان هم دقّت ندارند!

 

ظرافت (شهدایی)

۲۷
ارديبهشت

قدیر گفت: «حق داری! همین که آقا مهدی پس از سه بار ساختن و خراب کردن  اورژانس، این بار از کارمان راضی شد، خودش کلی می‌ارزد... اگر جدیت و پشتکار آقا مهدی نبود، شاید به این خوبی ساخته نمی‌شد»

صولت خندید و گفت: «شوخی نیست! سه بار ساختیم و آقا مهدی نپسندید. یادت هست؟ همه‌اش می‌گفت: نه، وسایل زیاد است و اورژانس زیر آب می‌رود، سبکش کنید؛ شناورها طاقت نمی‌آورند؟ باور کن این آخری داشتم از کت‌وکول می‌افتادم».

ـ اما آقا مهدی آخر کار خیلی خجالتمان داد و گفت: شما زیر این آفتاب داغ زحمت می‌کشید و من با چند کلمه زحمتتان را هدر می‌دهم. به من فحش بدهید، اخم کنید و رو برگردانید؛ اما باید کار، خوب و درست انجام بشود ...

مهدی برای سرکشی به اورژانس آمد. صولت و قدیر و دیگر نیروهای واحد بهداری به استقبالش رفتند. در حال خوش­وبش کردن با آن‌ها بود که چشمش به کنار یکی از سنگرها افتاد. صورتش درهم رفت. قدیر رد نگاه مهدی را گرفت؛ توده‌ای زباله تلنبار شده بود و مگس‌های زیادی روی آن وول می‌خوردند. مهدی سر تکان داد و گفت: برادرها بروند سر پست و کارشان». چند لحظه بعد یک‌باره صدایش بلند شد: برادرها سریع بیایید اینجا؟

مهدی، زباله‌ها را نشان داد و گفت: این چه وضعی است؟ مثلاً شما نیروهای بهداری هستید. باید سرمشق دیگران در بهداشت و نظافت باشید... این‌طوری؟! گشت و یک گونی خالی پیدا کرد و شروع کرد به جمع کردن زباله‌ها. قدیر و دیگران هم خجالت‌زده دویدند سراغ زباله‌ها.

مهدی از میان زباله‌ها یک بسته صابون پیدا کرد؛ عصبانی گفت: ببینید با بیت‌المال مسلمین چه می‌کنید. می‌دانید این‌ها را چه کسانی و با چه مشقتی به جبهه می‌فرستند؟ آخر جواب خدا را چطور می‌خواهید بدهید؟

قدیر به صولت نزدیک شد و با صدای خفه‌ای گفت: «صولت، به روح بابام، تا حالا آقا مهدی را این‌قدر عصبانی ندیده بودم» قدیر سر تکان داد و در حال زباله جمع کردن گفت: تقصیرخودمان است، تقصیر خودمان...

اطرافیان مهدی، صدای او را می‌شنیدند که زیر لب می‌گفت: ایها المؤمنون ، النظافة من الایمان. خدایا، ما را ببخش!

دست مهدی با یک قوطی فلزی از میان توده زباله‌ها بیرون آمد؛ چشم بست؛ لب گزید؛ به طرف بچه‌ها چرخید؛ قوطی را بالا برد و گفت: چرا کفران نعمت می‌کنید؟ چرا کوتاهی می‌کنید؟ مگر این قوطی خرما خراب شده است که میان زباله‌ها افتاده؟

صولت، مردد جلو رفت  و گفت: آقا مهدی، نصف خرمای این قوطی‌ها کرمو شده. قابل خوردن نیست.

ـ خب ، نصفش خرابه ….بقیه‌اش چی؟

مهدی، قوطی خرما را به صولت داد و گفت: این قوطی را بگذار کنار، لازمش دارم.

شناور پاکیزه شده بود. مهدی نشست کنار منبع آب و دست و صورتش را شست و گفت: اگر ما بدانیم این غذاها و وسایل چطور به دست ما می‌رسد... اگر بفهمیم این‌ها را بیوه‌زنان، مردم مستضعف و خانواده شهدا از روزی و شکم کودکانشان می‌زنند و به جبهه می‌فرستند، این‌طور اسراف نمی‌کنیم!

رو به صولت کرد و گفت: قوطی خرما را بیاور. بعد رو به قدیر گفت: اینجا روغن و آرد و تخم‌مرغ پیدا می‌شود؟ قابلمه و روغن هم  لازم دارم. زود باش!

چند تکه نی خشک آتش زد و بعد خرما و آرد را سرخ کرد و تخم‌مرغ‌ها را روی آن شکاند. همه مات و متحیر نگاهش می‌کردند. مهدی، دست‌پختش را به هم زد و گفت: هرکدام تکه‌ای نان بیاورید.

دقایقی بعد، آن‌ها روی شناور نشسته بودند و لقمه‌ها را با ولع می‌جویدند ...

منبع: سایت ساجد