آن محجوب پسِ اعمال
برای آنها که میخواهند یادی از امامشان زنده کنند، داستان علی بن مهزیار را بهطور خلاصه میآوریم؛ آنطور که در مدینة المعاجز به نقل از کتاب «دلائل الإمامة طبری» آمده.
علی بن ابراهیم بن مهزیار اهوازی گوید: سالی از سالها بهقصد حج راهی سفر شدم. چون به مدینه رسیدم چند روزی در آنجا اقامت کردم و در مورد حضرت صاحبالزمان 7 جستجو کردم، ولی اثری از ایشان نیافتم. از اینکه شاید به آروزی خود نرسم ناراحت شدم و اندوه سرتاسر وجودم را گرفت. به مکه روانه شدم و حج و عمره را به جا آوردم و یکهفتهای در حال جستجو، آنجا بودم.
در حال تفکّر بودم که ناگهان درب کعبه بر من گشوده شد و انسانی زیبا و خوشرو دیدم که جامهای پیشبند خود کرده بود و دیگری را از زیر بغل درآورده، به گردن آویخته بود. شادمان شدم و قلبم آرام گرفت. به سمت او روانه شدم. بهجانب من روی آورد و پرسید: اهل کجا هستی؟ گفتم: عراق. پرسید: از کجای عراق؟ گفتم: از اهواز. پرسید: خصیبیّ (ابن خصیب) را میشناسی؟ گفتم: آری، گفت: خدا او را رحمت فرماید، چه شبهای طولانی که بیدار بود و اشکهای فراوانی که جاری کرد. پرسید: ابن مهزیار را میشناسی؟ گفتم: علی بن مهزیار من هستم. گفت: سلام خدا بر تو ای اباالحسن! سپس مرا در آغوش کشید و گفت: علامتی را که میان تو و امام عسکری(ع) بود چه کردی؟ گفتم: اینک نزد من است. دست در گریبان [یا پهلو] کردم و انگشتری بیرون آوردم که نام محمد و علی بر آن نقش بسته بود. چون آن را خواند اشکش روان شد تا اینکه لباسی که بر تن داشت تر شد. آنگاه امام عسکری را یاد کرد و گفت: رحمت خدا بر تو ای ابا محمد، زینت امّت بودی و خداوند تو را به امامت شرافت بخشید و تاج علم و معرفت بر سرت نهاد. ما نیز بهسوی شما روانهایم (إنا ألیکم سائرون).
سپس رو به من کرد و گفت: ای اباالحسن در پی چیستی؟ گفتم: امامی که از عالم مخفی و در نهان است! گفت: او از شما مخفی نشده؛ بلکه اعمال بد شماست که او را پنهان کرده [و شما را از او به دور انداخته]. به نزد توشه و وسایلت برگرد، و برای ملاقات آن حضرت آماده شو. وقتی ستارگان آسمان به درخشش در آمد مرا بین رکن و صفا خواهی یافت.
دل آرام گرفتم و یقین کردم که خداوند به من تفضّل نموده است. لحظهشماری میکردم تا لحظهی موعود فرا رسید. به سمت مرکب روانه شدم و همین که بر آن قرار گرفتم، صدای آن همراهم آمد که مرا صدا زد. به نزد او رفتم. به من سلام داد و گفت: همراه من بیا! دائماً از یک وادی فرود میآمد و از فراز کوهی بالا میرفت، تا اینکه شبهنگام به طائف رسیدیم. گفت: ای اباالحسن فرود آی تا نماز شب را بخوانیم... سپس راه افتادیم و دائماً به فرازی میرفتیم و فرود میآمدیم تا اینکه از یک وادی وسیع سر در آوردیم، سر بر آوردم و خانهای دیدم که از شدت نورانیت اطراف را روشن کرده بود... به دنبال او، از آن وادی فرود آمدیم و به وسط آن رسیدیم. از مرکب پیاده شد و گفت: مرکبت را رها کن! گفتم: شاید گم [یا ربوده] شود! گفت: در این وادی جز مؤمن کسی وارد نمیشود و جز مؤمن کسی بیرون نمیرود. از من پیشی گرفت و داخل چادر شد. سپس باعجله خارج شد و عرض کرد: بشارت باد تو را که اذن زیارت یافتی.
وارد منزل شدم در حالی که نور از اطراف آن ساطع بود. امام خود را به امامت خطاب کردم و سلام دادم. حضرت فرمود: « یا أبا الحسن، قد کنا نتوقعک لیلا ونهارا ، فما الذی أبطأ بک علینا؟»، ای ابالحسن! شب و روز انتظار تو را میکشیدیم! از چه روی دیر به نزد ما آمدی؟!
عرض کردم: آقای من! کسی را نیافته بودم که مرا به سوی شما رهنمون باشد. فرمود: کسی که تو را راهنمایی کند نیافته بودی؟! سپس با انگشتشان در زمین اثری نهادند و فرمودند: نه چنین است! بلکه شما اموالتان را فزونی بخشیدید، و بر بینوایان از مؤمنین سخت گرفتید و رابطهی خویشاوندی را در بین خود قطع کردید؛ حال چه عذری برای شما باقی مانده است؟
عرض کردم: مولای من توبه میکنم؛ توبهام را بپذیر و از خطایم درگذر. فرمودند: «یا ابن المهزیار، لولا استغفار بعضکم لبعض لهلک من علیها إلا خواص الشیعة الذین تشبه أقوالهم أفعالهم»، ای پسر مهزیار! اگر استغفار شما برای همدیگر نبود، اهل زمین همه هلاک میشدند، جز خواصّ شیعه، آنها که فعلشان با قولشان مطابقت دارد.
[و سپس حضرت جزئیاتی از جریانات پیش از ظهور و پس از آن را ذکر میفرمایند... ]