ظرافت (شهدایی)
قدیر گفت: «حق داری! همین که آقا مهدی پس از سه بار ساختن و خراب کردن اورژانس، این بار از کارمان راضی شد، خودش کلی میارزد... اگر جدیت و پشتکار آقا مهدی نبود، شاید به این خوبی ساخته نمیشد»
صولت خندید و گفت: «شوخی نیست! سه بار ساختیم و آقا مهدی نپسندید. یادت هست؟ همهاش میگفت: نه، وسایل زیاد است و اورژانس زیر آب میرود، سبکش کنید؛ شناورها طاقت نمیآورند؟ باور کن این آخری داشتم از کتوکول میافتادم».
ـ اما آقا مهدی آخر کار خیلی خجالتمان داد و گفت: شما زیر این آفتاب داغ زحمت میکشید و من با چند کلمه زحمتتان را هدر میدهم. به من فحش بدهید، اخم کنید و رو برگردانید؛ اما باید کار، خوب و درست انجام بشود ...
مهدی برای سرکشی به اورژانس آمد. صولت و قدیر و دیگر نیروهای واحد بهداری به استقبالش رفتند. در حال خوشوبش کردن با آنها بود که چشمش به کنار یکی از سنگرها افتاد. صورتش درهم رفت. قدیر رد نگاه مهدی را گرفت؛ تودهای زباله تلنبار شده بود و مگسهای زیادی روی آن وول میخوردند. مهدی سر تکان داد و گفت: برادرها بروند سر پست و کارشان». چند لحظه بعد یکباره صدایش بلند شد: برادرها سریع بیایید اینجا؟
مهدی، زبالهها را نشان داد و گفت: این چه وضعی است؟ مثلاً شما نیروهای بهداری هستید. باید سرمشق دیگران در بهداشت و نظافت باشید... اینطوری؟! گشت و یک گونی خالی پیدا کرد و شروع کرد به جمع کردن زبالهها. قدیر و دیگران هم خجالتزده دویدند سراغ زبالهها.
مهدی از میان زبالهها یک بسته صابون پیدا کرد؛ عصبانی گفت: ببینید با بیتالمال مسلمین چه میکنید. میدانید اینها را چه کسانی و با چه مشقتی به جبهه میفرستند؟ آخر جواب خدا را چطور میخواهید بدهید؟
قدیر به صولت نزدیک شد و با صدای خفهای گفت: «صولت، به روح بابام، تا حالا آقا مهدی را اینقدر عصبانی ندیده بودم» قدیر سر تکان داد و در حال زباله جمع کردن گفت: تقصیرخودمان است، تقصیر خودمان...
اطرافیان مهدی، صدای او را میشنیدند که زیر لب میگفت: ایها المؤمنون ، النظافة من الایمان. خدایا، ما را ببخش!
دست مهدی با یک قوطی فلزی از میان توده زبالهها بیرون آمد؛ چشم بست؛ لب گزید؛ به طرف بچهها چرخید؛ قوطی را بالا برد و گفت: چرا کفران نعمت میکنید؟ چرا کوتاهی میکنید؟ مگر این قوطی خرما خراب شده است که میان زبالهها افتاده؟
صولت، مردد جلو رفت و گفت: آقا مهدی، نصف خرمای این قوطیها کرمو شده. قابل خوردن نیست.
ـ خب ، نصفش خرابه ….بقیهاش چی؟
مهدی، قوطی خرما را به صولت داد و گفت: این قوطی را بگذار کنار، لازمش دارم.
شناور پاکیزه شده بود. مهدی نشست کنار منبع آب و دست و صورتش را شست و گفت: اگر ما بدانیم این غذاها و وسایل چطور به دست ما میرسد... اگر بفهمیم اینها را بیوهزنان، مردم مستضعف و خانواده شهدا از روزی و شکم کودکانشان میزنند و به جبهه میفرستند، اینطور اسراف نمیکنیم!
رو به صولت کرد و گفت: قوطی خرما را بیاور. بعد رو به قدیر گفت: اینجا روغن و آرد و تخممرغ پیدا میشود؟ قابلمه و روغن هم لازم دارم. زود باش!
چند تکه نی خشک آتش زد و بعد خرما و آرد را سرخ کرد و تخممرغها را روی آن شکاند. همه مات و متحیر نگاهش میکردند. مهدی، دستپختش را به هم زد و گفت: هرکدام تکهای نان بیاورید.
دقایقی بعد، آنها روی شناور نشسته بودند و لقمهها را با ولع میجویدند ...
منبع: سایت ساجد
- ۰ نظر
- ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۲۲
- ۲۸۲ نمایش